لالـه ايرانی

Tuesday, March 21, 2006

نوروزی


آمد دلم را برد تا آنسوی خورشيد
آمد درو کرد از دلم هر گونه ترديد

آمد شبی را با دلم تا صبح سر کرد
در من هوای عاشقی را بارور کرد

مردی بهاری دوستدار دلسپاری
مردی کزآهن بود و غزم و استواری

تا صبح در آغوش گرم و مهربانش
پرواز کردم زير زير دستان جوانش

در بازوان مهربانش آب شد دل
نرم و روان شد، رام شد، بی تاب شد دل

در بوسه ای شيرين لبانش را مکيدم
شيرين شدم همچون عسل از خود چکيدم

ليموی پستانهام پُر از شير دختر
زير لبانش شعله وراز شير و شکر

من بودم و من بودم و من بودم و او
من زير و او رو گاه زير او گاه من رو

در راه شب با يکدگر سرشار و پيروز
رفتيم از سال کهن تا صبح نوروز